چهار شنبه 20 اسفند 1393 ساعت |
بازدید : 562 |
نویسنده :
Amir Kalhur
| ( نظرات )
خاطره های دور (نوستالژیهای دهه شصتی ها)
پسره ۸ سالشه از باباش تبلت میخواد والا ما ۸ سالمون بود دستمونو گاز میگرفتیم که جاش بمونه شبیه ساعت مچی بشه به قدری کیف میکردیم انگار ساعت سواچ دستمونه . . .
. . .
جمعه یعنی تلویزیون سیاه سفید ۲۱ اینچ پارس ، گزارش هفتگی ، بوی نم ، مشق های ننوشته … این تعریف از جمعه هیچوقت از سرم بیرون نمیره ! . . . یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست … . . .
. . . شما یادتون نمیاد ، دبستان که بودیم وقتی معلممون میگفت “یه خودکار بدید به من” ؛ زیر دست و پا همدیگه رو له و لورده میکردیم تا زودتر برسیم و معلم خودکار ما رو بگیره … . . . ﻣﺎ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﯿﻢ ﺗﻮﭖﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﻭﻻﯾﻪ ﮐﻨﯿﻢﻭﺍﻣﯿﺴﺎﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺗﻮﭘﯽ ﺳﻮﻻﺥ بشه و ﭘﺎﺭﻩ ﺵ ﮐﻨﯿﻢ … ﺍﻭﻧﺎیی ﮐﻪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥﺩﻭﺗﺎ ﺗﻮﭖ ﻧﻮﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻦ ﯾﮑﯿﻮ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ !!! . . .
. . .
یادش بخیر بچه که بودیم از این فرفره کاغذیا درست میکردیم و میدویدیم تا بچرخه ؛ بعضی وقتا هم که دیوارو نمیدیدیم و با سر میرفتیم توی دیفال … . . . “بی سرو صدا ، وسایلتونو جمع کنین با صف بیاید برید توو حیاط ؛ معلمتون نیومده” یکی از ناگهانی ترین و سورپرایز کننده ترین جملات دوران مدرسه … . . .
. . . شما یادتون نمیاد اونوقتا شعر “قسم به اسم آزادی” از تلویزیون پخش میشد باهاش غلط غلوط میخوندیم تا میرسید به جای “همه به پیش … به یکصدا …” یه دفعه به تقلید از خواننده هاش اوج میگرفتیم و با شور داد میزدیم “جامدادی عزیز ما” ! . . . یادش بخیر قدیما تلویزیون که کنترل نداشت یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه … . . .
. . .
یادش بخیر ، اون قدیما وقتی چسب نواری کم میاوردیم از جلد کتابامون می کندیم … . . . مامانم که شیشه پاک کن میخرید ، لحظه شماری میکردم تا اون ماده ی داخلش تمومه بشه بعد توش آب پر کنم بازی کنم … این بلند مدت ترین برنامه ریزی بود که تو بچگی انجام میدادم !!! . . .
. . .
یادش بخیر یه برگ از درخت میکندیم میذاشتیم رو دستمون با اون یکی دست محکم میزدیم روش میترکید کلی حال میکردیم ! . . . یادتونه قدیما موقع پخش فوتبال میگفتن “کسانی که تلویزیون سیاه سفید دارن بازیکنای مثلا پرسپولیس رو به رنگ تیره میبینن” ؟؟؟ . . .
. . .
کیا یادشونه وقتایی که معلم میخواست سوال بپرسه پاک کنمونو مینداختیم زیر میز که بریم بیاریمش و تو تیررس نگاه معلم نباشیم ؟ . . . بچه که بودیم هرجا خوابمون میبرد ، صبح توی تخت خودمون بیدار میشدیم … . . .
یادش بخیر اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن … . . .
. . .
بچگیا تفریحمون این بود که وقتی جوراب می پوشیدیم و پامو روی فرش می کشیدیم و به یه نفر دیگه دست میزدیم تا جرقه بزنه !!! . . .
یادش بخیر قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعد از ظهر شروع میشد ، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچه ها چه بلایی سرشون اومده ؟ آخر برنامه هم نقاشی های فرستاده شده بود که همش رنگ پریده بود و معلوم نبود چی کشیدن … تازه نقاشی هارو یه نفر با دست میگرفت جلوی دوربین ، دستش هم هی میلرزید ! آخرش هم : تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم ، گروه کودک و نوجوان … . . .
. . .
دهه شصت یعنی : یعنی بیدار شدن با بوی نفت بخاری نفتی یعنی صف کیلومتری نون یعنی آتاری و میکرو یعنی برنج کوپنی یعنی فخرفروختن با کتونی میخی یعنی تلویزیون سیاه و سفید یعنی آدامس خروس نشان یعنی کارت بازی با دمپایی یعنی کپسول بوتان و پرسی یعنی نوار کاست یعنی بوی نفتالین لای رختخواب یعنی خریدن لبو و لواشک از سر کوچه ی مدرسه یعنی سوختگی نارنجی رنگ بلوز کاموایی یعنی نیمکت سه نفره پوشیدن لباس داداش بزرگه یعنی ساختن آدم برفی با لگن حموم یعنی بوی نم زیر زمین یعنی چوبین و برونکا یعنی تیله بازی یعنی اشکنه و خشیل قاشق زنی تو چهارشنبه سوری عاشق شدن از پس پرده حیا و شرم یعنی صدای آژیر قرمز یعنی سریال اوشین دهه شصت یعنی من یعنی تو یعنی ما!