فروغ پرسید:
" کی ازدواج می کنیم؟! "
گفتم :
" اگر ازدواج کردیم، دیگر به جای تو باید به:
قبض های آب و برق و تلفن
و قسط های عقب افتاده ی بانک
و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و
اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه
و شغل دوم و سوم
و دویدن دنبال یک لقمه نان،
از کله ی سحر تا بوق سگ
و گرسنگی و جیب های خالی
و خستگی و کسالت
و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم ...
و تو به جای عشق باید به دنبال
آشپزی و خیاطی
و جارو و شستن و خرید
و مهمانی
و نق ونوق بچه و ماشین لباسشویی
و جاروبرقی و اتو و فریرز و فریزر و فریزر باشی ...
هر دومان یخ می زنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم ولی کمتر از حالا همدیگر رو می بینیم!
نمی توانیم ببینیم ... فرصت حرف زدن با هم را نداریم ؛
در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم ، غرق می شویم
و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست ...
" عشق " از یادمان می رود و " گرسنگی " جایش را می گیرد! "
عشق روی پیاده رو | مصطفی مستور